قرار بود خدام رضوی به منزل ما بیایند در آن روزها حالم منقلب
بود یک هفته تا روز موعود مانده بود نمی توانستم یک هفته صبر کنم
شب فرارسید نمازم را خواندم و به فرش انداز رفتم نا خودآگاه نگاهی
به آسمان انداختم از نور سبزی که به آرامی در حرکت بود فهمیدم
طاقت آقاجان از من کمتر است نزدیک بود قلبم از تپش بایستد
وقتی خدام آمدند می خواستم جریان را برایشان تعریف کنم
ولی وقت آنها برنامه ریزی شده بود
گمان مبر که بی تو می مانم ......